شاهی از میدانی می گذشت انبوه مردمان را دید که گرد آمده و به آسمان می نگریستند و هر از گاهی به شادی و پایکوبی پرداخته و بانگ آفرین بر می داشتند. حال پرسید و علت جست.
گفتند: هنرمندی به چاره ای شاهینی را به زنبوری چند از پای در می آورد.
گفت: نزد من آرید تا از نزدیک حال و داستان وی بنگرم .
هنرمند را پیش شاه آوردند و او شاهینی را پرواز داد تا به آسمان فرا رفت. آن گاه چند زنبور از شیشه ای در آورده آن ها را پرواز داد. زنبورها در آسمان فراز رفتند از دیده ها نهان شدند و دمی نگذشت که شاهین از آسمان به دور خویش چرخیدن گرفت و آشفته گشت و به خواری از آسمان بر زمین فرو افتاد. دمی دست و پا زدن گرفت و این سو و آن سو جهید. آن گاه در گوشه ای خزید و آرام گرفت . دیگرش توش و توان پرواز نبود و پر رهایی نداشت.
شاه به شگفت آمد و حکایت پرسید.
هنرمند گفت: به زمانی بسی دراز رنج ها برده و زحمت ها بر خود داشته تا این زنبوران را آموختم تا به چشم شاهین یورش برده و نیش بر چشمانش زنند تا کور شود و از آسمان به زیر و از فراز فرو افتد.
شاه به خشم آمد و دستور داد تا هنرمند را در دم گردن زده د و به میدان گاه در نزد مردمان اندازند. پس نوکران چنین کردند.
وزیر به شگفت آمد و حال پرسید که چرا شاه با او چنین کرد که او خوب هنرمندی بودی که هم مردمان را سرگرم می ساختی و هم هوش و توان خویش را به این چاره بنمودی.
شاه گفت: این گونه مردان در کشور ما دشمن جان و تاج ما باشند و بر حکومت ما گران آید که چنین مردمانی در این کشور بزیند؛ زیرا کسی که خردان را بر بزرگان چیره کند و ایشان را این گونه به زیر کشد و خرد و نابود سازد ، برای حکومت ما خطری بسیار بزرگ است که شیرازه امور از هم بگسلد و حکومت شاهی ما را چون شاهین دگرگونه سازد و ما را خوار و پست گرداند.